از زندگی من بیرون نمیرود. نه بیرون میرود. نه تو می آید. همینجور ایستاده توی چارچوب. عین کلاغی که چسبیده به پنجره. هی کیش کیش میکنی نگاه میکند. پنجره را باز میکنی نگاه میکند. باد می آید باران میبارد خورشید مثل سگ می تابد این نگاهش را میکند. پرده را میکشی و میدانی هنوز آن پشت چسبیده. حسش میکنی. میروی مینشینی کنارش. میگویی ببین کلاغ. اینجوری و اینجوری و اینجوری. حالا بیا تو. نگاه میکند. حالا برو. نگاه میکند. میبوسیش و میگویی وابسته شدم خوب شد؟ نگاه میکند. میگویی لعنت به ریخت سیاهت حالم را به هم میزنی اصلن. نگاه میکند. حالم خوب نیست. مگر یک آدم چقدر میتواند کلاغ چسبیده به پنجره را تحمل کند. یک آدم که خودش توی اتاق زندانیست. خودش چنگ میزند به دیوارها. خودش میخواهد در را باز کند انقدر برود برود برود تا هیچ کلاغی نبیند رو به روی صورت وامانده رو به افولش. برسد به یک جایی که کلاغ ندارد. اصلن پرنده ندارد. همه چرنده اند. همه دو زیستند. همه جزء عنکبوتیان هستند. مگر یک آدم چقدر میتواند بنشیند گوشه اتاقش، و زل بزند به کلاغی که معلوم نیست حرفش چیست. مگر یک آدم چقدر میتواند.
ازین کلاغا و داستانای کلاغی تو زندگی منم هست