میدونم که دارم اذیتت می کنم
می دونم که هرچی بیشتر پیشت میمونم بیشتر وابستت میکنم و بیشتر زجر میکشی در آینده
نمیخوام از دستت بدم
کاش میشد بمونی
کاش میشد بمونم
کاش انقدر همه چیز مزخرف نبود
کاش انقدر منطقی نبودم
کاش...
کاش انقدر عذابت نمیدادم
کاش زنگ نمیزدی که فکر کنم چقدر بی شعوری
کاش آدم بودم...
متاسفم
گاهی وقت ها ترس مرا فلج می کند
مثل الان
مثل هروقت دیگری که در برابر یک تهدید قرار میگیرم
می ترسم
و از ترس حاضرم هر کار دیگری بکنم به جز آنکه باید...
باور کن هیچ کجای دنیا بوسه برای اتفاق افتادن نیست
همان طور که تو برای رفتن نبودی
به خدا راست می گویم
وقتی دست هایت برای من نیست
خط عمر کف دستم روز به روز کوتاه تر می شود...
همیشه یک باور ساده ما را به زندگی وصل می کند...
یک امید بیهوده...که زندگی این طور نیست ، این طور نخواهد ماند
نه سعی خودت را بکن...
این ها چرت است !
تو می توانی ! امید ، انگیزه ، معجزه ، تلاش
مگر چقدر می توانی ؟
گناه از تو نیست ! نپوس ولی بدان تو مسئول بد بختی هایت نیستی !
میگذرد...
نه...نه...همیشه هست.توجه نکن !
و این بود آغاز رویای بیست سالگی...