امروز به طرز وحشتناکی متوجه شدم که رفتارم چقدر روی زندگی یه نفر تاثیر داره.یعنی طرزش وحشتناک نبود،همین تاثیر گذاریش وحشتناک بود.
ماتم برده بود،یعنی اصن هنگ کرده بودم وقتی دیدم داداشم انقدر به حرفای من گوش میده.
یه بچه فینقیلی ببین چه زود بزرگ شد.این همه وقت اصن به بزرگ شدنش فکر نکرده بودم.یعنی اصن واسم مهم نبود.گفتم خودش میدونه و ننه باباش.مگه من زاییدمش که واسم مهم باشه.همین طور این بچه بزرگ می شد.امروز نگاش کردم دیدم نه سالشه !
9 سال خیلیه به خدا.من یاد 9 سالگیه خودم افتادم.هنوز خاطراتم یادمه.بعد این بچه...خدایی چه چیزای بدی میخواد یادش بمونه.
عین چی داشت حرفای منو گوش میداد.انگار ضبط صوت شده بود.هر حرفی که از دهنم در میومد مثل آبی بود که تو خاک تشنه میرفت.
به خدا من نمیدونستم قراره زندگی و تصورات یه آدم دیگه رو بسازم وگرنه تا الان سعی میکردم خیلی آدم شده باشم.حداقل یه چیزی میشدم که اگه پس فردا خواستم بهش بگم تو هم اونجوری شو نگه تو خودت مثه اون نیستی.برو بابا(همون قضیه رطب خورده و منع رطب نشه دیگه)
میترسم.میترسم یه اشتباهی بکنم زندگی و آینده این بچه به گند کشیده بشه.
از امروز باید رفتارمو درست کنم.برم چند تا کتاب روانشناسی کودک بخرم ببینم باید با این بچه که یه دفعه پرت شده تو زندگیم چیکار کنم.
نمیخوام مثل من بزرگ بشه...
خیلی مهربونی عزیزم ...
خیلییییییی
خواهر کوچولوی منم 9 سالشه
آره بابا بچه های الان خیلی با هوشن..